۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

ایران-یادواره مجاهدین شهیدآمنه ملک افضلی و رویا دستمالچی ولعیا عنصریان درسی وپنجمین سالگرد به خاک افتادنشان در راه آزادی

ایران-یادواره مجاهدین شهیدآمنه ملک افضلی

من فكر ميكنم هرگز نبوده قلب من
اين گونه گرم و سرخ
احساس ميكنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمة خورشيد در دلم
آمنه ملک افضلی در یکی از روستاهای قائم شهر متولد شد. کمک به‌خانواده اش در شالیزار و مزرعه، خاطرات کودکی او را تشکیل می‌داد. از دوران دبیرستان فعالیتش را شروع کرد. آمنه به‌قطعات شعر فوق که از زبان برادر مسعود شنیده بود خیلی علاقه داشت، همیشه با خودش می‌خواند و بلند بلند تکرار می‌کرد. یک روز پیشنهاد کرد که این کلام موزون را بر در و دیوار دبیرستانشان بنویسند‌. به‌همین خاطر، خودش سطل رنگی برداشت و وقتی که دانش آموزان به‌کلاسها رفته‌بودند، مشغول نوشتن شد. در اثنای نوشتن مزدوری به‌نام مهدوی از آموزش و پرورش وارد دبیرستان شد و متوجه جمله ناتمام روی دیوار گردید. مزدور به‌آمنه نزدیک شده و پرسید:چه می‌نویسی‌؟ آمنه با بی اعتنایی به‌او گفت: اگر کمی صبر کنی کارم را تمام می‌کنم و می‌بینی‌، مزدور که شناخت کاملی از آمنه داشت گره روسری او را گرفته و سیلی محکمی به‌گوش آمنه زد. آمنه هم همانجا قوطی رنگ را بر سر و روی مزدور خمینی خالی کرد
در سرزمين كُهُن ما ايران همواره كساني بودند و هستند كه در برابر بي تصويري سكوت، غريو را تصوير كردند.
كساني كه بركلمة سكوت و سكون خط بطلان كشيدند و پِچپِچ ها را به فرياد بدل كردند. رويا دستمالچي از جمله چنین افرادی بود.
رویا متولد ۱۳۴۰ در تهران بود.اواسط آبان ماه سال ۶۰ بود که روزي رويا به خانه برنگشت  او را دستگیر و به بند ۲۰۹ اوین برده بودند. او را چند روز پياپي به بازجويي بردند و از او مصاحبه تلويزيوني ميخواستند.
روز ۲۸ تیر بود که زندانیان در بند گرم صحبت بودند که به ناگاه اسامی چند نفر از جمله رویا از بلندگوی بند شنیده شد. ناخودآگاه همة بند، يكپارچه در سكوت سنگيني فرو رفت. اما اين سكوت چند ثانيه بيشتر طول نكشيد چرا كه با خندة رويا شكسته شد. او در حاليكه بي پروا و سبكبال از پله ها بالا ميرفت و ميخنديد، از بند خارج شد.
رویا و ۲۶ مجاهد ديگر آن شب اعدام شدند و گوشه دیگری از تاریخ قهرمانیهای این سرزمین را رقم زدند.
اما جنایت اینجا متوقف نشد  بعد از اعدام هم ، مأموران جنایتکار رژیم دست از سرپدر و مادر او و آزار و اذیتشان برنداشتند بارها در نیمه‌هاى شب از دیوار وارد حیاط خانه می‌شدند حتی از سنگ مزار او هم وحشت داشتند و بارها سنگ مزارش را شکستند.


در جامعه ایران زن بودن به تنهایی، کافی است که همه نوع محدودیتی را تجربه کنی. چه برسد به اینکه دختری تصمیم بگیرد خلاف جریان آب حرکت کرده و وارد مسائل و موضوعات ممنوعه سیاسی شود.
 و درست در شرایطی که پاسخ هر نوع اعتراض و مخالفتی با مشت و لگد و تیغ و دشنه داده می شد لعیا برخلاف طبيعت دختراني در اين سن و سال، خوشبختی و آینده اش را در ساکت ننشستن، حضور داشتن و به گوش رساندن خواسته هایش پسنديد. آری او سر به پای آزادی گذاشت، انتخابی که نه تنها او را به دختری ریسک پذیر و شجاع تبدیل کرد که الگو و سرمشق سایر دوستانش بود بلکه او را به انسانی وارسته بدل کرد که دنیایی درد و رنج و بهای سنگین آزادیخواهی را در پس چهره خندانش پنهان می کرد.
در جریان یکی از میتینگ های اعتراضی سال 59، لعیا که آن زمان تنها 18 سال داشت به شدت کتک خورد و بعداز ظهر روز 22 بهمن سال 59 – یعنی تنها دو سال بعد از انقلاب ایران – دستگیر و روانه زندان شد.

لینک زندگی نامه لعیا عنصریان 

با تمام نفرت ديوانه وار خويش
مي کشم فرياد:
اي جلاد
ننگت باد

آه هنگامي که يک انسان
مي کشد انسان ديگر را
مي کشد در خويشتن
انسان بودن را

بشنو اي جلاد
مي رسد آخر
روز ديگرگون
روز کيفر
روز کين خواهي
روز بار آوردن اين شوره زار خون

زير اين باران خونين
سبز خواهد گشت بذر کين
وين کوير خشک
بارور خواهد شد از گلهاي نفرين

آه هنگامي که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها مي گيرد آتش
برق سرنيزه چه ناچيزست

و خروش خلق
هنگامي که مي پيچد
چون طنين رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاويزست

بشنو اي جلاد
مي خروشد خشم در شيپور
مي کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر مي کشد عصيان
و درون بستر خونين خشم خلق
زاده ميشود طوفان

بشنو اي جلاد
و مپوشان چهره با دستان خون آلود
مي شناسندت به صد نقش و نشان مردم
مي درخشد زير برق چکمه هاي تو
لکه هاي خون دامنگير

و به کوه و دشت پيچيده ست
نام ننگين تو با هر «مُرده‌باد» خلق کيفرخواه.
و به جا مانده ست از خون شهيدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش يک فرياد : اي جلاد ننگت باد

شرمتان باد اي خداوندان قدرت!
بس کنيد
بس کنيد از اين همه ظلم و قساوت
بس کنيد
اي نگهبانان آزادي!
نگهداران صلح!
اي جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است اين که مي باريد بر دلهاي مردم
سرب داغ!
موج خون است اين که مي رانيد بر آن
کشتگي خودکامگي را
موج خون!
گر نه کوريد و نه کر
گر مسلسل هايتان يک لحظه ساکت مي شوند
بشنويد و بنگريد
بشنويد، اين «واي» مادرهاي جان آزرده است
کاندرين شب هاي وحشت سوگواري مي کنند
بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم هاي شما هر گوشه زاري مي کنند
بنگريد اين کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب، با خون مردم، آبياري مي کنند!
بنگريد اين خلق عالم را، که دندان بر جگر
دم به دم بيدادتان را
بردباري مي کنند
دست ها از دستتان اي سنگ چشمان
بر خداست
گر چه مي دانم
آنچه بيداري ندارد
خواب مرگ بي گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشک هايم باز، نوميدانه
خواهش مي کنم
بس کنيد!
بس کنيد!
فکر مادرهاي دلواپس کنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازک نورس کنيد

بس کنيد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر