۱۳۹۶ خرداد ۲۹, دوشنبه

یادواره شاعر فدائي شهید سعید سلطانپور در سی و هفتمین روز جاودانگیش




در چنین روزی در سی و هفت سال قبل در میدان تیر باران
شاعری به رگبار گلوله ها بوسه زد و زیباترین غزل خود را با خونش نوشت
 سعید سلطانپور، شاعر، نمایشنامه نویس و مبارز فدائي خلق بدون هیچگونه محاکمه ای در زندان اوین تیرباران شد.
سعید سلطانپور که از مجلس جشن عروسی اش در تهران ربوده شده بود، پس از دو ماه شکنجه و بازجویی در زندان اوین، بدون حتا تشکیل یک دادگاه تشریفاتی در محوطه این زندان تیرباران شد.
در همان زمان نویسندگان سرشناس عضو انجمن جهانی قلم با انتشار بیانیه ای با عنوان «اعدام در ایران» که در نیویورک تایمز چاپ شد، تیرباران سعید سلطانپور شاعر، نمایشنامه نویس و مبارز راه آزادی را محکوم کردند. سلطانپور به هنگام مرگ چهل ساله بود.
سعید سلطانپور، از مبتکران تئاتر خیابانی در ایران، پس از انقلاب نمایشنامه «عباس آقا کارگر ایران ناسیونال» را براساس یک داستان واقعی در خیابان های تهران به نمایش درآورد که از یک سو با استقبال پرشور مردم و مخاطبان نمایشی؛ و از سویی دیگر با هجوم خونین چماقداران خیابانی معروف به حزب الله روبرو شد. اجرای این نمایشنامه و حتا سخن گفتن پیرامون آن پس از تیرباران سعید سلطانپور رسما در ایران ممنوع شد. 
پرتو کلامت
صداقت آینه را ویران می‌کند
افسانه‌ها
در پیچ و خم راه
                   عزلت گرفته‌اند
وقتی در دهلیز اسطوره‌ها
                                گام می‌زنی.
با تو می‌سرایم
                    با تو
تا رنگی دیگر
بر این زمانه زنم


غزل زمانه با صدای شاعر فدائي شهید سعید سلطانپور
نغمه در نغمه خون غلغله زد تندر شد
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده، که در خون می‌گشت
برق خشمی زد و بر گرده‌ی شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش گل خون
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد
روی شب‌گیر گران ماشه‌ی خورشید چکید
کوهی از آتش و خون، موج زد و سنگر شد
 آن‌که چون غنچه ورق در ورق خون می‌بست
شعله زد در شفق خون شرف خاور شد
عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند
آن‌همه خرمن خونشعله که خاکستر شد
نغمه در نغمه خون غلغله زد تندر شد
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده، که در خون می‌گشت
برق خشمی زد و بر گرده‌ی شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش گل خون
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد
روی شب‌گیر گران ماشه‌ی خورشید چکید
کوهی از آتش و خون، موج زد و سنگر شد
 آن‌که چون غنچه ورق در ورق خون می‌بست
شعله زد در شفق خون شرف خاور شد
عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند
آن‌همه خرمن خون شعله که خاکستر شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر